پيرزني مشتي خاك به سر و صورت او پاشيد. چند بچّه سنگ به او ميزدند.
هوا گرم بود. خورشيد مستقيم ميتابيد. هشام عرق كرده بود. تنش ميخاريد. ديگر خسته شده بود. چند نفر دورش حلقه زده بودند. دو نگهبان در سايه ايستاده بودند. جواني گفت: ... ابو محمّد دارد ميآيد.
دل هشام پايين ريخت. تنها از او ميترسيد. احساس كرد مرگش نزديك است. از صبح منتظر پيشواي شيعيان بود. چه كارها كه نكرده بود. باغش را گرفته بود. خدمتكارهايش را زده و زنداني كرده بود. به خودش بي احترامي كرده بود. دلش ميخواست بميرد. خيلي ميترسيد. با ديدن امام(ع)(ع) ميخواست تكان بخورد، نتوانست.
مردي گفت: ... بي چاره، روزي كه خانواده پسر پيامبر(ص) را آزار ميدادي، بايد به فكر امروز ميبودي.
صداي پاي او را ميشناخت. نزديك و نزديك تر ميشد. جرأت نميكرد سرش را بلند كند. سايه او را ديد كه جلو آمد. با چند نفر از خدمتكارانش بود. اگر هر كدام ضربهاي ميزدند. او ميمرد. جمعيّت بيشتري آمده بودند. سر و صدا ميكردند. درباره سرنوشت او حرف ميزدند. او بارها خدمتكاران علي پسر حسين را كتك زده بودند.
امام(ع) قدمي جلوتر رفت. هشام چشمانش را بست. دست امام(ع) بالا رفت. فكر كرد محكم به گونهاش ميخورد. اگر او ميزد، همه ميزدند. امام(ع) گوجه پوسيدهاي را كه به موهايش چسبيده بود برداشت و گوشهاي انداخت.
همه ساكت شدند. امام(ع) برگشت. هشام چشمانش را باز كرد. علي بن الحسين با خدمتكارانش صحبت ميكرد. همهي آن ها قوي بودند. بعضي با خشم به او خير شده بودند، هشام آب دهانش را فرو داد. احساس كرد آخر عمرش است. ميخواست التماس كند. امّا نميتوانست از ترس پاهايش ميلرزيد.
امام(ع) به طوري كه همه بشنوند، فرمود: به هشام آسيبي نرسانيد.
چه ميشنيد؟!. يعني پسر حسين او را بخشيده بود. نميدانست خوشحال باشد يا ناراحت. ميوههاي پوسيده را ميديد كه دست مردم روي زمين ميافتاد. اشك در چشمانش حلقه زد. احساس كرد بين او و فرزند رسول خدا چه فاصله زيادي است. مردم آهسته حرف ميزدند. هيچ كس باور نميكرد. هشام سرش را به نخل تكيه داد. نور خورشيد چشمانش را ميسوزاند. قطرهي اشكي بر گونه خاك گرفتهاش غلتيد.
منبع:
تاريخ طبري، ص 216
كشف الغمه، ج 2، ص 100
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز چهارشنبه 9 بهمن 1392,